با طناب کسی توی چاه رفتن

شبی هنگام خواب ، ملا متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است . ملا با زیرکی وبه دروغ، به همسرش گفت مقداری پول درچاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان درامان باشد.دزدکه صدای ملاراشنیدفریب حرف ملا را خورد خوشحال به داخل چاه رفت ، سپس ملا به زنش گفت خانم چون هواخیلی گرم است امشب رختخواب را درحیاط روی چاه پهن کن ، دزدکه درپی یافتن پول به داخل چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول نا امیدشد خواست که ازچاه بیرون بیاید،امادیدکه ملاروی در چاه خوابیده وبه همسرش وعده خریدطلامی دهد ومی گویدبرای توچنین وچنان می کنم ، دزداز داخل چاه بلند فریاد زد ، آهای زن ملا ، من با طناب ملا به چاه رفتم ، اما تومواظب باش با طناب او درچاه نروی . بدین ترتیب دزدبه دام افتاد.


حرمت همسایه

استاد پنبه زن ،‌هرچه دیدی دم نزن إ

پنبه زنی برای دوختن لحاف به خانه ای رفت . درتمام روز دید که اهل آن خانه مثل سگ وگربه به جان هم افتاده اند وضمن جروبحث حرف های زشت به یکدیگر می گویند. نزیدیک غروب مزدش را گرفت وبه خانه ای خود برگشت . هنگام بازگشت یکی از همکاران پیروقدیم خود را دید وماجرای آن روز را برای او تعریف کرد. رفیقش که مردی عاقل بود گفت : رفیق ، در اغلب خانه ها از این مشاجرات ودعواها هست ، من وتو وقتی قدم به درون خانه ای گذاشتیم باید اسرار آن خانواده را حفظ بکنیم یعنی چشم وگوش خودرا ببندیم ودیده را نادیده و شنیده را ناشنیده بگیریم . ازمن به تونصیحت : استاد پنبه زن ، هر چه دیدی دم نزن إ