یادم آمد در دهاتی دوردست ،

گل های بر افراشته تا طاق چوبین خس وخاشاک (                        )

نشیمنگاه کاهگل های اندود ...

مردمی انبوه با صفایی بی همانند ،

بی غل و غش آشفته از هیاهوی سوغات شهر ...

چوبهای قاطع در کنار هم ایستاده ،

با گلمیخ های فرو رفته در قلب ،

زیر طاق معرفت ،

در دو سو نشیمنگاه رهروان خسته ، دوستان صمیمی،

در پیشگاه منزل لطف و صفا ،

چشم به راهی پر پیچ و خم ،

خسته از انتظاررفتگان خسته از نان آبزده ،

نامده وز پس امتداد احتیاج ...

گل های لاله عباسی ،

فشانده تخم محبت بر سر جوی ،

تا که این کودک بازیگوش ،

سر سرانه ،آید و بر چیند دانه هایش ،

و برد در شهر

شهر بی هویت از گونه گونی هویت ،

و بپاچد در باغچه ای غمزده

از دست گلهای بی مثال و بی نشان ،

تا بروید گلی لاله عباسی

که آن کودک دیروز یاد آرد :

که اری من نیز هم داشتم روزی گلی اینسان ...

وآن پیر مرد بقال ،

که اندود کرده دکانی از جنس های ناهمگونک

پفک ، بنزین وقیف نفت ،

از دست خواسته های مسافران سرزمین مصرف...

و آن کودک خر سوار ،

گونه  از سرمه ترکیده ،

که دل خوش دارد به خرش ،

که گوش می سپارد بدو ،

غافل از آنکه نیست در شهر حتی نه یک کس که گوش بسپارد بر دهان دوست...

همان کودک دلخوش به نان خشک و ماست ترش ،

که مادر مینهد در بغچه ای با مهربانی ، با عشق گیرا،

و می گوید پدر را که در صحرا نشسته ،

چشم در چشم باد ، دل با دل طوفان ، گوش با نوای گله ،

برسان این نان ،‌

غافل از آن که در آشفته بازار دقل آلوده شهر ،

نیست حتی یک نان رسان کس را...

آ ری در دهاتی دور دست این چنین ،

ای خواهر ای برادر ،

چه گویم ؟

در دهاتی نا گنجا در این اوصاف ،

که می آرد اشک در چشمانم،

وبا هراسی در دل ،‌

که گویی نخواهند فهمید این اوصاف نا ملموس ،

پیر مردی است ،

که نیست کلنجین دهات من اگر او نباشد.

منبع:http://spotlight2.persianblog.ir/post/37