آن فکری را که توکردی من هم کردم
پارچه فروشی به یک آبادی رفت تا پارچه هایش را بفروشد. دربین راه کمی ایستاد تا استراحت کند. درهمان وقت سواری از دورپیدا شد. مرد پارچه فروش با خودگفت : بهتر است برای حمل این پارچه ها به آبادی از او کمک بگیرم . وقتی سوار به او رسید مرد گفت : ای جوان ، کمک کن واین پارچه ها را به آبادی برسان . سوار جواب داد : من نمی توانم پارچه تو را ببرم. این را گفت وبه راه خود ادامه داد . مرد سوار مسافتی که رفت با خود گفت : چرا پارچه ها ی آن مرد را نگرفتم ؟اگر می گرفتم ، اوکه دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبرکنم تا آن مرد برسدوپارچه ها یش را بگیرم وبا خود ببرم . درهمین فکر بودکه پارچه فروش به او رسید . سوار گفت : عمو، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم وبه آبادی برسانم مرد پارچه فروش گفت : نه إ آن فکری را که تو کردی من هم کردم .
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۵۱ ق.ظ توسط رضا دمیرچلی
|