پارچه فروشی به یک آبادی رفت تا پارچه هایش را بفروشد. دربین راه کمی ایستاد تا استراحت کند. درهمان وقت سواری از دورپیدا شد. مرد پارچه فروش با خودگفت : بهتر است برای حمل این پارچه ها به آبادی از او کمک بگیرم . وقتی سوار به او رسید مرد گفت : ای جوان ، کمک کن واین پارچه ها را به آبادی برسان . سوار جواب داد : من نمی توانم پارچه تو را ببرم. این را گفت وبه راه خود ادامه داد . مرد سوار مسافتی که رفت با خود گفت : چرا پارچه ها ی آن مرد را نگرفتم ؟اگر می گرفتم ، اوکه دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبرکنم تا آن مرد برسدوپارچه ها یش را بگیرم وبا خود ببرم . درهمین فکر بودکه پارچه فروش به او رسید . سوار گفت : عمو، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم وبه آبادی برسانم مرد پارچه فروش گفت : نه إ آن فکری را که تو کردی من هم کردم .